بغض کرد و یهو گفت : چقدر دلم تنگ شده برای مامانم.خیلی دلم تنگ شده و اشکاش ریخت.. بیشتر از بیست سال بود که ندیدتش. نمیدونستم چی بگم. منم بغض کرده بودم و فقط ساکت نگاش میکردم. میدونستم اگه لب باز کنم اشکم میریزه به جاش تند تند پلک میزدم که معلوم نشه. نمیدونم چرا. یهو گفت پاشم براش دورکعت نماز بخونم. فقط به این فکر کردم اگه مامان دیگه نباشه ...اگه نباشه وقت دلتنگیم من چیکار میکنم ؟ چجور میتونم کاریو ,ندیدن،,نبودن،,دلتنگی ...ادامه مطلب
میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که , ...ادامه مطلب