448 : ندیدن، نبودن، دلتنگی...

ساخت وبلاگ

بغض کرد و یهو گفت : چقدر دلم تنگ شده برای مامانم.خیلی دلم تنگ شده و اشکاش ریخت.. بیشتر از بیست سال بود که ندیدتش. نمیدونستم چی بگم. منم بغض کرده بودم و فقط ساکت نگاش میکردم. میدونستم اگه لب باز کنم اشکم میریزه به جاش تند تند پلک میزدم که معلوم نشه. نمیدونم چرا. یهو گفت پاشم براش دورکعت نماز بخونم. فقط به این فکر کردم اگه مامان دیگه نباشه ...اگه نباشه وقت دلتنگیم من چیکار میکنم ؟ چجور میتونم کاریو کنم که اون میکرد؟ وقتی نمیفهمم. چیزی که نمیدونم نمیدونم. از این سوالها که هیچ جوابی نداره احتمالا. کاش میشد جلوی زمان رو گرفت کاش جلو نمیرفت اتفاقی که میدونی میفته و نمیتونی کاری کنی به چشم میبینی و سعی میکنی انگار نادیده اش بگیری.


راستی وقت دلتنگی برای تو به چی باید چنگ بزنم، اگه دیگه نبینمت؟ اگه دیگه نباشی اگه اگه اگه...؟حالا اما با پلک زدن مداومم نمیشه جلوشو گرفت...

مسخرست فقط همه چی مثل یه بازی میمونه

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : ندیدن,نبودن,دلتنگی, نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 4:07