٣٦٦ : کودکی

ساخت وبلاگ
هیچکس باور نمیکنه چقدر دلم میخواد میتونستم و جایی رو داشتم که میشد از دست آدمها بهش پناه ببرم. چقدر دلم میخواست خودمو گموگور کنم. هیچ دسترسی بهم نباشه. حس بدی دارم حس خیلی خیلی بدی دارم. شاید زدم به سیم آخر شاید بد نباشه که آدم هیچ جا نباشه هیچ جا. 

امروز یکی از بچه ها میگفت انقدر بدم میاد ، یکی رو جلوی یکی دیگه خراب میکنن فکر میکنن خودشون عزیز میشن و اون طرف خراب ، نمیدونن خودشونم خراب میشن. 

خب منم بدم میاد. احتمالا همه همینجورین. پیش خودم فکر کردم خب شنونده باید عاقل باشه. اگه طرفو بشناسه حرف طرف مقابل که تاثیری نداره. بعد گفتم اگه در مورد من پیش میاد چند نفر اینقدر میشناسنم که هر حرفی که راجع بهم زده میشرو قبول نکنن. خب به نظر خیلی کم. خیلی خیلی کم. شایدم اصلا هیشکی. آدما فکر میکنن از یه راز از یه چمیدونم خصوصیت پنهان اون ادم جلوشون پرده برداشته شده. فکر میکنن کشف کردن واسه همین معمولا فکر نمیکنن به درستی و غلطیش دلشون میخواد قبول کنن. خیلی راحت بیخیال تمام شناخت و تجربه ی خودشون از اون ادم میشن. میدونی منم متنفرم از این آدما. خیلیم برام پیش اومده. احتمالا برای همه پیش میاد. یادمه چهارم دبستان بودم. معلم سوم دبستانم خیلی اذیتم میکرد خیلی حتی کلاس چهاررمم دست از سرم بر نمیداشت. یکی از بچه هام اذیتم میکرد. بعد این دوتا افتاده بودن به هم. تهمت زدن بهم که تقلب کردم حالا من اصلا تو این باغا نبودم. زنیکه سادیسم داشت روانی. این خیلی مسئله مسخره و کوچیکیه الان که ادم بهش نگاه میکنه اما تو اون سن خیلی خیلی برام بزرگ بودو غیر قابل هضم که چرا اینجوری میکنن با من. اصلا درک نمیکردم نه اون معلم سوم دبستانمو و نه اون دختره که از هیچ راهی برای کرم ریختن رو من فرو گذاری(گزاری) نمیکرد. هنوزم درک نمیکنم. واقعا نمیفهمم. اما یادم نمیره معلم کلاس چهارمم چجوری حرفمو باور کردو گند زد به هیکل اون زنیکه افریته. قشنگ یادمه دستمو گرفت برد جلو کلاس اون منم میترسیدمو گریه میکردم اما وقتی حرف زد زنه باور نمیکرد که اون اومده اینجوری بش میگه فکر میکرد کسی باور نمیکنه حرفمو به غلط کردن افتاده بود ماس مالی میکرد میگفت تو اگه کاری نکردی گریه کردنت چیه من که نگفتم کاری کردی اون ابله نمیدونست گریه ی من برای کاری که کردمو یا نکردم نیست واسه درک نکردن اون موقعیتو اون ادماست واسه اینه ازارم دادن. خب میدونی خیلی کامل احتمالا توضیح ندادم فقط اون حس مزخرف پررنگ برام مونده و تصویری که از جلوی چشمم نمیره. من میفهمیدم بر عکسه همه ، معلم کلاس چهارمم خیلی دوسم داشت. سخت گیر بود اما سادیسم نداشت بخواد بچه رو آزار بده. شاید تنها کسی که از دبستانم واقعا هیچوقت فراموش نکنم همین ادم باشه. حتی با اون دخترم که اذیتم میکرد خیلی خانوادشو خواست. دختره پررو بود و تک بچه خانوادشم خب وقتی همچین بچه ای تربیت میشه باید تصور کنین چجوری بودن یادم نیست دقیق چی پیش اومد اما نتیجش این شد اون بچه هه هم از اون مدرسه رفت. ١٤-١٥ سال از اون سالا گذشته. خیلی چیزا تغییر کردن. چرا این خاطرات از ذهنم پاک نمیشن؟ خاطرات خوب خیلی کمرنگ و خاطرات بد که تمومیم انگار ندارن توی ذهنم تصویرشون هست حتی اگه نشه نوشتشون. حتی بعضیاش مال قبل از دبستانمه. کاش میشد همرو دور ریخت. 

به نظرتون حالا وقتی کسی بد گویی میکنه و خود شیرینی که خب فکر نکنم هیچوقت همیشه کسی اگه اتفاق واقعیم باشه کل ماجرارو بیان کنه معمولا با سانسور و شاید فقط یه جمله از کل مکالمه دوساعتو پشتت بگه که اون جمله رو اگه طرف مقابل کامل بشنوه شاید حتی حقو به تو بده. اما الان که فکر میکنم میبینم برام مهم نیست. مهم نیست اگه هرکس هر حرفیو راحت قبول میکنه بدون فکر کردن بزار اینکارو انجام بده. بزار هیچ ادمی توی زندگیم نمونه. من خیلی وقته دیگه حوصله ثابت کردن خودمو ندارم حوصله توضیح دادن وقتی که نمیخوان باورت کنن. 

وقتی میگم محبوب نبودم از همینجاها معلوم میشه ها.

الان دوروز شبها زود خوابم میبره و صبحا ساعت 3-4 بیدار میشم.

خانم دلوی نمیدونم چرا تموم نمیشه دویست صفحه ازشو خوندم نمیدونم فکر میکنم زیاد خوندم بعد میبینم چقدر کم ِ. خب امروزو تا شب میخوام خودمو مشغولش کنم.

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت: 2:57