542 : نبوغ

ساخت وبلاگ

برای آزار دادن بقیه واقعا نابغه ام. این موضوع اصلا اکتسابی نیست و تو خونِ منِ از ابتدای زندگی‌.نه ،نه قبل تر، دوران جنینی! فکر کنم ترجیح میدادن نباشم یعنی همیشه بد موقع ام. هیچوقت زمان برام درست پیش نرفت. و توی زمان مناسبی نبودم. البته هیچوقت هم جرئت نکردم بپرسم. شاید دلم میخواست که ندونم ، شاید میترسم دروغ بشنوم ، شاید میخوام یه روز به این نتیجه برسم که همش تصورات من. این که مثلا چرا توی عکسای نوزادیم وقتی چند روز بیشتر نمیگذره از اومدنم مامان خوشحال نیست. شاید شاکی از دردی که کشیده بیچاره خب تقصیر من نبود واقعا شایدم بد بهش گذشته بود بابامریض بود منم شدم قوز بالاقوز..غم توی چشماشو میبینم. میدونم که اشتباه نمیکنم. اما دلیلشو شاید اشتباه کنم ، نمیدونم. یا این که با بابا چرا عکسی ندارم از اون موقع... آدم فکر میکنه لزوما باید باشه وقتی ابزارش مهیا بوده. یا این که مها چرا باید وسایلشو جمع کنه و بگه یا جای منه یا اون...  خب شبیه جوک میمونه برای بقیه حتی گاهی خودم. اما این که من بقیه چیزارو باید اکتسابی بدست بیارم و تو این موضوع اینقدر نبوغ داشته باشم معرکست. باید بگم بهتر از هیچیِ .اما قضیه تنها به اینجا ختم نمیشه در واقع قطعی تر مشخص میشه که من از همون ابتدای تولد چقدر توی روابط انسانی و خانوادگی ، روابط اجتماعی و معاشرت با افراد یک بی استعداد ذاتی ام. این که نمیتونم باب میل بقیه رفتار کنم امری هست که کنترلی روش ندارم و همین باعث آزار دیگران میشه. شاید واسه همین که حوصله ارتباطات رو ندارم. اکثریت توی دوستی ها یا بطور کلی روابط کسیو ترجیح میدن که باب میلشون رفتار کنه یا اگر که اون شخص نمیخواد با دست انداختن بر هر ریسمانی اونو مجبور کنن. گاهی پیش میاد نمیخوان تو تا اونها حرکتی کنن حرکتی کنی. شاید این مشکلات برای این هست دوستی نداشتم که مثل خودم باشه و من تا مدت ها خودم نبودم پیش دیگران. توی دوران بچگیم هیچوقت یادم نمیاد دوست صمیمی داشته بوده باشم. همیشه جمعی بوده که من گم بودم توش ناراحتم نبودم فکر میکردم اینجوریه. این موضوع تا سال پیش دانشگاهی همینجوری بود. فرازو نشیب داشت اما کم و زیاد این اصلی بود که موندگار بود. تا این که سال اخر کم کم کم با فاطمه صمیمی شدم. نمیدونمم چی شد ما مطلقا شبیه هم نیستیم. یعنی کلا میگم هیچکدوم از دوستام ، بیتا هم اختلاف زیادی هست. شاید فاطمه جزو معدود افرادی که شاید به خاطر تربیت خانوادگی نمیدونم تفکرات شخصیش همینجوری که هستم پذیرفتتم البته گاهی به شدت غر میزنه که چرا گاهی کم پیدا میشم یهو یا زیاد اهل بیرون رفتنهای پشت سر هم نیستم، شاید گاهی تنها شنونده باشم و حرفی از جانب من زده نشه اما فکر میکنم فهمیده که این ها رفتارای ذاتی منن و نتونستم تغییری بدم.با این حال همیشه دلم میخواست فقط کمی کمی کسی بود شبیهم بود نه شبیه باید اصلاح کنم این که علایق دغدغه ها یک مسیر داشت تا حداقل میتونسم اونجوری که هستم باشم و فکر کنم حرف بزنم پرسش کنم و و و. اما از اونجایی که توی جمع بودن بیشتر مواقع برام دلچسب نبوده چه محیط بیرون چه محیط های خانوادگی، هیچ شناخت و ارتباطیم با کسی پیدا نکردم که ببینم ، آشنایی ایجاد بشه و به دوستی بکشه. شاید همین محدود دوستانی که دارم به واسطه ی روابط پیش اومده از جانب اونها بوده نه من. هرچند هیچوقت یک طرف نبوده و من میل داشتم به این دوستی ها. و البته همیشه هم توی دوستیم خصوصیاتم غیر آدمی زادی نیست. 

میبینی من موجودی مزخرف و شاید غیر قابل تحمل ام. سالها سعی کردم که خودمو کنترل کنم و مثل بقیه عمل کنم تا شاید درونم تغییری ایجاد بشه و این نبوغی که در برخورد با آدمها دارم مسیرشو تغییر بده. اما نشد و شکست خوردم. به طوری که حالا دست از تلاش برداشتم. و سعی کردم به جای پنهان کردن و تغییر دادن، شناخت پیدا کنم و کم کم بپذیرمش. رسیدن به این امر در ابتدا خیلی سخت بود. من میترسیدم خودی که پنهان کرده بودم بروز پیدا کنه و شناخته بشه. میترسیدم پس زده بشم. که البته همین هم شد. اما به جد بر این عقیدم که آرامش بیشتری رو تو وجودم حس میکنم با این که روز به روز اطرافم رو خالی تر میبینم و فقط آدمهایی که توی برخورد باهام صداقت داشتن موندگار شدن. هرچند که گاهی حس غربت بهم دست میده. حتی توی ارتباطاتم با کسانی که سالها سالها سالها زندگی کردم. اونها هم فکر میکنن من عوض شدم. در واقع نمیدونن که من تازه به خودم رسیدم. و این غمناکِ. این که نزدیک ترین ها هیچوقت به من راه پیدا نکردن و حالا اینقدر نزدیک اما دورن ازم.


162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 122 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 8:02