564 : تورا بی اندازه دوست میدارم ...

ساخت وبلاگ

آیدا نازنین خوب خودم!

ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.

اما … بگذار باشد. اینها هم تمام می‌شود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …

بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.

چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که:‌ «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».

و همین! ، همین و همین!

تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.

این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:

آیدای من!

 این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است،‌ به این جهت است… 

بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.

به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.

به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.

به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.

که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.

به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند. 

 

«احمد تو»

29 شهریور  1342


از نامه های "احمد شاملو" به آیدا، مثل خون در رگ‌های من ، نشر چشمه


دوساعت صفحه بازه دستم به نوشتن نمیره. از اون وقتاست که خب نمیدونم. انگار هوای دلم ابری... شنبه میرم دانشگاه مگر به شوق کتاب خریدن دلم بخواد از این خونه بزنم بیرون تو برنامم مثلا پیاده رویو عکاسیو چیو چیم گذاشتم اما فعلا که هنوز دل ندادم. میرم کتاب بگیرم از جمله این خیلی دوست دارم بخونم کلشو. میگم اینو که میخوندم سرچ زدم تو گوگل و گودریدز خب خیلی زیاد نیست ازش چیزی خیلیا نوشته بودن حسودیشون میشه. خیلی به نظرشون جالب نبود. خیلیا خوششون نیومد چون فکر میکردن یه چیز شخصی و دارن چیزای خصوصی کسیو میخونن :/. بعضیام به نظرشون چیز خاصی نداشت :| و... البته تعداد زیادی هم از جمله من دوست دارن این دست نوشته هارو و نظرشون اینه خوشبحال آیدا و از این حرفا. آدم وقتی میخونه واقعا میتونه احساس شاملورو صمیمیت ووو چیزای دیگه رو درک کنه. راستش نمیدونم چرا بعضیا با این نوشته ها مشکل دارن. اصلا شخصی و خصوصی یعنی چی. اینقدر خفه کردن توی این مسائل آیا لازم؟ اینقدر نبوده انگار همچین چیزایی وحودش عجیب بیاد.افسانست. چرا نظرشون این یسری نوشته های عاشقانه نباید باشه ؟ موردی ندارن که.من هرچی فکر کردم نفهمیدم. راستش شخصا از جانب پدر مادرم هیچوقت ندیدم اینجوری باشن. اصلا همو دوست دارن ندارن :دی علاقه که بوده احتمالا :دی اما منظورم ابراز کردنشه حالا نه به این صورت همون پیش خودمون :))) انگار نمیدونم نمیدونم منظورم اینه چرا نباید باشه؟ انگار فکر میکنن زشته شاید. یعنی همون در حدی که بفهم آدم علاقه ای چیزی نامه و غیره پیشکش :دی. اصلا یادم رفت چی داشتم میگفتم :)))
میگم.هیچی. حرف زدنم نمیاد کاش تو حرف میزدی. اصلا میدونی فکر کنم جنبه ندارم اینو بخرم بخونمش... دلم، خب تنگ شده دلم میخواد برات بنویسم حالا ما که شاملو نمیشیم اما همونجوریم نمیشه.

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 118 تاريخ : جمعه 12 آبان 1396 ساعت: 15:00