1911 : به سوی اصفهان

ساخت وبلاگ

صبح با خبر بدی بیدار شدم نمیدونم حدودای چه ساعتی بود مها بیدارم کرد رفتم صبحونمو خوردم تموم که شد گفت عمه فریده حالش خوب نیست گفتم ااا دوباره خوب شده بود که؟ گفت نمیدونم اصلا حالش خوب نیست گفتم نمرده که خیلی معمولی ساکت موند که فهمیدم بعله عمم فوت کرد. عمه خوبم بود زیاد ندیدمش چون اصفهان زندگی میکرد اما مهربون بود گهگداری پشت تلفن باهاش حرف میزدم. همین شوکه شدم. من اصلا نمیتونم گریه کنم اعصابم خورد شده بودو هراز گاهی قسمتی از بدنم تیر میکشید هنوزم هست هرکی منو ببینه فکر میکنه انگار نه انگارم. اما حقیقت نداره من واقعا ناراحت شدم. خیلی بد بود. خیلی. بگذریم از اونجایی که من خیلی میرم خرید لباس نداشتم:/ خب چیکار کنم خرید کردنو دوست ندارم بزور منو عصری بردن شلوار بگیرم مشکی چون مهام میخواست گفتن تو هم بیا بگیر رفتیم دیگه تو پاساژ بیا لباساشو ببین کفششو ببین که یه پالتو طوری پالتو که نیست ولی گرمه خریدم یه بوتم خریدم و همین شلوارم نخریدم رو دستی زدن بهم اگه میگفت بیا اینارو بخری عمرا میرفتم.:/ نمیدونم چه مرضی هست که دارم ولی تند پشت هم خوشم اومدو گفتم باشه خوبه ! بگذریم 


الان تو اتوبوس نشستم. ادامه ی حرفم قطع شد به هوای شام که بعد حاضر شدیمو بعدش نشد بنویسم. خبر بد چی بود؟ این که عمم امروز صبح فوت کرد. این که چرا همه صبح میمیرن؟ چرا از بعد از دانشگاه عزرائیل گیر داده به خانواده ی من؟ چرا تا من میخوام شروع کنم اینجوری میشه باید تو محیطی قرار بگیرم که قاطی کنم دوباره. من گریه نمیکنم. نمیتونم ناراحت میشم ولی نمیتونم گریه کنم. به جاش جور دیگه ای میشه عصبی میشم حالم بد میشه. نمیخواستم برم اما دلم برای بابام سپخت مگه کیو داره اتفاقا ادمیم نیست توقع داشته باشه ولی خب نتونستم با خودم کنار بیام که نرم. 

واسه توی اتوبوس کتاب نامه به پدر کافکارو اوردم که رفت و برگشت بخونم ولی الان با این سرعتو تکون تکوناش شک دارم بشه چیزی خوند. باید دید. 


بهتره برم فعلا

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 145 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 6:01