1944 : دیدار

ساخت وبلاگ

دیروز قرار بود با بیتا برم بیرون. ساعت یازده باهاش تو پارک صدف قرار داشتم. گفتم نمیخواد ماشین بگیری پیاده اومدم بیرون ساعت ده. نمیدونستم چقدر راه میشه اما یه خورده زود رسیدم. کلی راه پیاده اومدم غافل از این که چه روز پر پیاده روی ای دارم :/ از اونجا سوار اتوبوس شدیم رفتیم مترو بعدشم دم دانشگاه کارای تحصیلیمونو درست کنیم. باید امضا میگرفتیم از اینور به اونور از اونور به اینور. خیلی مزخرف بود اما بالاخره تموم شد قبلشم رفته بودیم یه کافه نهار خوردیم و من کلی با این جیب خالی پیاده شدم :دی تازه بعد از همه اینا دوباره برگشتیم سمت خودمون رفتیم پاساژ گردی. بیتا خرید داشت کلیم اونجا راه رفتیم دیگه ساعت فکر کنم هشت اینطورا بود یادم نیست سر سراه که پیاده شدم فکر کن یه ذره راهو اسنپ گرفتم دیگه نمیتونستم راه برم. بعدم که تخت خوابیدم. واسه شام بیدارم کردن که فقط میدونم خوشمزه بود چون با چشم بسته تقریبا میخوردم یعنی ذهنم که خواب بود نمیدونم تاحالا تجربه کردی چی میگم یا نه. بعدش دوباره خوابیدم تا ساعت هفت هشت امروز. اینقدر پاهام درد میکنه که نگو. از بس فعالیت ندارمو راه نمیرم. :( خلاصه که این از جریان دیروز بعد از مدتها بیتارو دیدم. 

امروز باید کتاب جدید شروع کنم. جلد سوم سیر و حکمتو امروز نمیخونم. به جاش شاید بهتره ماه اخر امسال رو رمان و داستان بخونم. هنوز درست تصمیم نگرفتم چی بخونم سه استاد سخن رو بخونم که در مورد بالزاک داستایفسکی و دیکنز یا تصویر دوریان گری رو شایدم صادق هدایت در تار عنکبوت. نمیدونم دقیقا میلم به چی میکشه!

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 137 تاريخ : شنبه 11 اسفند 1397 ساعت: 5:37