2925 : من زندگی میکنم...

ساخت وبلاگ

دارم زندگی میکنم! دارم کار میکنم...کاری که اگه ازم گرفته بشه انگار زندگی ازم گرفته شده. راستش گذر زمانو نمیفهمم اصلا این یعنی کارمو دارم درست انجام میدم. برنامم سنگین. هرروزهم باید چیز جدیدی یاد بگیرم انگار اضافه میشه بهش. اما اگه نباشه ادم برای چی زندست. زندگی ای که توش چیز جدیدی یاد نگیری به چه درد میخوره. موندن توی باطلاق. ادم باید دنبالش باشه. هرچندکه شاید شکست بخوره یا ازش بترسه اما باید دنبالش رفت این بهتر از ساکن بودن هست. هیچ کاری نکردن دیوانه کننده است. انگار تو هیچی نباشی. هیچ درکی از خودت نداشته باشی پس دنبال هیچ چیزی نمیری. باید ریاضی یاد بگیرم برای درس منطق ام. امروز که شروع کردم به خوندن جزوه برای منطق فهمیدم اینجوری نمیشه فهمیدو یاد گرفت باید از پایه شروع کنم. باید برگردم عقب. رشته ی ریاضی دبیرستان پایه ده یازده دوازده رو کار کنمو هم کتابشو بگیرم هم کتاب کارشو. نمیدونم موفق میشم یا نه اما ادم باید هرچیزیو حداقل امتحان کنه. چرا من نتونم ریاضی یاد بگیرم ؟ چی جللومو میتونه بگیره جز خودم. پس شروعش میکنم هرجوری که شده یاد میگیرم بعد میرم سراغ کتابهای بعدی که درموردش پیدا میکنم. اولش یه کم ترسیدم. ترسیدم نتونم ترسیدم شکست بخورم اما واقعا چرا باید بترسم بدرک که خاطرات خوبی از گذشته ندارم. یه دفعه تمام تکالیف ریاضیمو انجام داده بودم همیشه انجام میدادم اما پر حرف نبودم اون روز معلم ازم سوال پرسید جوابم درست بود خوشحال شدم. معلمم بهم گفت فکر نکن حالا یه بار نوشتی دیگه خیلی باید خوشحال باشی. خب من خجالت کشیدم اما ناراحتم شدم چون من همیشه انجام میدادم. :(((( به من چه که ازم نمیپرسید :( یه دفعه هم منو مثل نخودی انداخت تو یه گروه که برای المپیاد میرفتن دوستمو صدا کرد بهش گفت برای این که گروهتون پنج نفره بشه مائده هم تو گروه شماست دوستام مسخرم کردن. من بازم ناراحت شدم اما چیزی نگفتم هیچوقت چیزی نمیگفتم. حتی برای کسی اون موقع تعریفش نکردم. راستی که امروز روز معلم. و من به خاطر وجود کسی که تمام زندگیمو دگرگون کرد تمام معلم های دیگه رو میذارم کنار. چون دیدم یک معل یا استاد واقعی چجوری میتونه زندگی کسیو نجات بده و زندگی بهش ببخشخ نه این که خفش کنه و تحقیرش و عقده هاشو خالی کنه. استادم به من گفت میتونم. پس من ایمان دارم که میشه چون گفت دیده و من تلاش کردم و تلاش میکنم. کاش یروز خوشحالش کنم. خیلی خوشحالش کنم. 

خب بگذریم راستش این روزا یعنی این دو روز واقعا درگیر کارامم. برم که میترسم با یک غفلت عقب بمونمو نرسم. من عاشق این زندگیمم. برام امیدوار باش که بتونم از پسش بر بیام. از پس این راهی که انتخاب کردم. 

 

کتاب جنایت و مکافات ، نویسنده فیودار داستایفسکی، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکز

 

+ ادم اگر بخواهد کسی را خوب بشناسد ، باید به تدریج و با دقت اورا زیر نظر بگیرد تا دچار خطا و پیش داوری نشود که اصلاح و رفع ان بعدا خیلی سخت می شود.

 

+لرزش عصبیش به نوعی تب آلودگی بدل شد ، حتی به لرزیدن افتاد ؛ در چنان گرمایی سردش شده بود ـ انگار با تلاش ، تقریبا ناخودآگاهانه ، بنابر نیازی درونی ، به هرچیزی که برمیخورد با دقت نگاه میکرد ، گویی دنبال چیزی می گشت که ذهنش را به آن مشغول کند، اما تلاشش سخت بیهوده بود و هردم به خواب و خیال فرو میرفت. و وقتی دوباره با تکانی سر بر میداشت و به اطراف می نگریست بی درنگ فراموش می کرد که به چه می اندیشیده و حتی از چه راهی آمده است. 

 


+راسکلنیکوف خسته و از پا افتاده به پشت روی نیمکت راحتی افتاد ، اما دیگر نمیتوانست چشمانش را ببندد؛ تقریبا نیم ساعتی در چنان رنجی ، چنان احساس تحمل ناپذیر وحشت بیکرانی به سر برد که پیش تر هرگز نیازموده بودش. 

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 15 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:44