2916 : روزها

ساخت وبلاگ

میدونی این طبیعی هست که فکر کنی من برای در اومدن از این وضع که دچارشم هیچکاری نمیکنم. چون احتمالا بهبودی برام هنوز اتفاق نیفتاده. اما من هر روز که بیدار میشم فقط با این امید چشم باز میکنم که بتونم روز بهتری رو بسازمو بیشتر کار کنم. به خودم تشر میزنم که باید بلند شمو دست از خوابیدن بردارم. بعضی وقتها واقعا همین یک فعل که برای بقیه شاید ساده باشه برای من سخت ترین چیز ممکن هست. این که مست خواب میشم و بعدش بیهوش. یا این که اگه باز به خودم باشه یسری کارای روزانه رو مثل حموم رفتن بزور انجام میدم. به خودم میگم باید انجامش بدم تا سرحال بیام یا مثلا موهامو شونه میکنم تا شاید روحیه ام بهتر بشه. یا از پنجره بهارو نگاه میکنمو به خودم میگم این سبزی برگهای تازه جوونه زده چقدر زیباست و میتونه حالمو تغییر بده. و بعدش میشینم برنامه ی روزمو مینویسم که چیکار دارم نگاه میکنم به کدومش میلم میکشه. کم کم همیشه از لغت خوندن شروع میشه لغتهایی که باید به خاطر بسپارم. کم کم گرم میشم یادم میره همه چیزو انگار فقط منمو کارهام اما گاهی وسط همین موقعیت که همه چیز خوب پیش میره یهو دوباره بهم میریزه همه چیز. انگار مغزم قفل کنه. هیچ تمرکزی برای کار کردن نمیمونه و من واقعا واقعا نمیتونم کار کنمو ادامه بدم باید دوباره برگردم کمی استراحت کنم چشامو ببندم شاید کمی اهنگ گوش بدم و باز از اول به چیزایی که میخوام فکر کنمو در این بین گریه کنم که اگه نتونم چی میشه و چقدر بدبخت میشم. این که هیچ کدوم از اارزوهام براورده نشه چقدر وحشتناک تازه باید برم به جنگ این فکرای مزخرف. و مدام تکرار کنم اینها فقط فکره و من باید الانو دریابم. تازه همه اینها بدون در نظر گرفتن مسائل بیرونی هست که درگیرشون هستم... از این حرفی نمیزنم چون بیهودست ولی خیلی وقتها میشه که شاید یسری تنشها منو از کار میندازه. حالا هرچی ممکن باشه. این اتفاقات ادامه داره و من باز سعی میکنم دست نکشم دوباره تلاش کنم تا شب میشه. انگار از جنگ برگشته باشم. یسری روزها بازنده ام یسری وقتها برنده. روزایی که موفق میشم زیاد کارکنمو روزایی که نتونستم ادامه بدم. من فقط دلم میخواست همه چی شاید آسون تر باشه. فقط کمی. اونوقت هیچ مشکلی نبود و من با اطمینان میتونستم بگم میتونم از پسش بر بیامو آرزوهامو بر آورده کنم. اما الان شاید باید بخش منفی قضیه رو هم ببینم و گوشه ی ذهنم نگه دارم تا شکه نشم. این داستان یک روز عادی من هست حداقل الان. 

162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 15 ارديبهشت 1399 ساعت: 23:44