872 : شاید بی سروته

ساخت وبلاگ

نوشتم یه خورده بی سر وته شاید باشه و ناقص نخوندینم نخوندین.


خب یجورایی خودمو مشغول کردم و نمیدونم زیاد در مورد چی بنویسم پشت هم یعنی دیر به دیر میشه اما منتظرم نوشتنم بیاد :دی بیخیال. 

دارم کناب دربارهٔ عکاسی نوشتهٔ سوزان سونتاگ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ و نگین شیدوش ، نشر حرفه نویسنده رو میخونم. الان فصل سومم. دلم نمیخواد تموم بشه کتاب از همین الان عزای تموم شدنشو میتونم بگیرم. بگذریم. رسیدم به یک صفحه ای عکسشو میذارم با گوشی گرفتم اگه خواستین کاملتر بخونین کل صفحه رو .

سونتاگ میگه : ما از خلال عکس‌ها به شکلی خودمانی و آزار دهنده ، واقعیت پیر شدن همدیگر‌را دنبال میکنیم.» و ... کاملشو بخونین. اینو که خوندم یاد چند تا چیز افتادم. من که کلا با مرک درگیرم و عکاسیم که جای خود دو سال پیش سر موضوع آزادم که باید عکاسی میکردیم من موضوع مرگ رو انتخاب کردم که البته افتضاح شد و قطعا یروزی یه بهونه ای پیدا میکنم کل عکساشو پاک کنم یا اونایی که چاپ شدن بسوزونم! من کلا خب خیلی وقت نبود شروع کرده بودم خب ادم نمیدونه دیگه توی همون زمان که عکس نشون میدادم یکی از بچه ها در مقابل حرف و توضیحی  که گفته بودم برگشت گفتش که من اگه جای تو بودم جای این که اینجا و اینجوری عکس بگیرم از پدر و مادرو خانوادم عکس میگرفتم. بعد این تو مغز من موند که چجوری حاضره با عنوان مرگ عکس بگیره و همش فکر میکردم بمیرمم حاضر نیستم همچین کاری کنم. عکسی از استاد دیدم که توی کتابش بود یعنی فکر میکنم اون محو شده اول اول یه همچین حسی بهم میداد که میگذره و زمان نمیمونه شایدم اشتباه میکنم اما برا خودم خیلی تلخ این شاید باور کردنش این مواجه شدن باهاش روبرو شدن که از بحظه ها عکس بگیرم زهر‌مار خودم کنم.  که از کسایی که دوسشون دارم با این موضوع با این فکر عکاسی کنم یعنی خب ادم میدون درست زمان جلو میره لحظه ها تموم میشن و ادمها پیر میشن ولی این که آگاهانه حاضر بشی اینکارو کنی کار من نیست نمیتونم روبرو بشم. درست که ادم به هر حال عکس میگیره و شاید چیزی که تو اون لحظه خود منو راضی میکنه که ثبت کنم که اکثرا هم یه خبری یه اتفاقی هست که بیشتر ز این که به مرگش فکر کتم به اون موندگاریش ثبت شدنش یادگاری بودنش فکر میکنم. و خب میدونین که احتمالا من عکاسی از آدمهارو اصلا. زیاد دوست ندارم به دلایلی که قبلا شاید گفته باشم که وقنی عکسای اونز رو دیدم یا ساندر رو به این فکر میکردم شاید بتونم بدون این که نگران چیزی که هست و درگیرشم باشم عکاسی کنم با فاصله و مرز اصلا نمیدونم اینایی که میگم درست یا نه ها فقط فکر کردم بهشون که الان اینو خوندم کاملا احساس میکنم دلم نمیخواد البته نه این که بهش فکر نکرده باشم به مرگ و عکاسی کاری که میکنه چرا فکر کرده بودم به همین چیزایی که سونتاگ میشگه و توی متن پایان نامم هم نوشتم یه چیزایی مرتبط ولی با تمام چیزایی که خوندم یه خورده شاید میترسم از کاری که انجام میدم از نمیدونم نمیدونم باید بیشتر فکر کنم اصلا فکر منم زمان مناسبی نبود برا نوشتنش فقط درگیرشم. آدمها. کلا  این کتاب دیوونه کنندست سونتاگ خیلی ریز رو مخ آدم میره :دی دوسش دارم همین.


میدونم یه خورده کتاب شبیه کتابای کنکوریه :دی اما واقعا من از آدمهایی نیستم که  بتونم خیلی شسته رفته با کتابام به خصوص بعضیاش رفتار کنم  اینجوری شدنش یعنی تا مغز اس استخون رفته توی مغزم هرچند سر بعضی کتابا خیلی تلاش کردم که خراب نشن چون دوسشون دارم و چیزی ننویسم یعنی مدتی درگیر بودم بعد دیدم فقط باعث میشه هم نفهمم کتابو هم حال نکنم و این همش به خاطر فاصله ایه که افتاده بینمون ارتباط برقرار نکنم معذب باشم و از خیلی چیزاش جذ بمونم  در نتیجه کتابخونه ی من اینجوریه البته همه کتابام رنگی رنگی نیست یا این که همش خط کشی باشه ام ولی خیلی سخت نمیگیرم اما اینو مخصوصا اینجوری کردم  بگذریم با کتاباتون زندگی کنین   نکته از ادما کتاب قرض نمیگیرم چون هم این که به شدت مراقبم خراب نشن چون خیلی  به نظرم مهمه امانت داری و این که همین مواظب بودنم باعث معذب بودن میشه. و این که اگه خودم کتاب بدم به کسی خرابش کنه ناراحت میشم واقعا و دیگه بهش کتاب نمیدم البته اگر بهم برگرده دوباره :دی  



162 :ته تتوس...
ما را در سایت 162 :ته تتوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7maedeh-drad1 بازدید : 120 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 12:13